داستان کودک | تولدمان مبارک!
  • کد مطالب: ۱۴۵۷۷۲
  • /
  • ۲۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۲۰:۵۸

داستان کودک | تولدمان مبارک!

از دیشب با خوش‌حالی گوش هایم را تیز کرده بودم تا اگر پچ‌پچی، حرفی یا صدایی در خانه پیچید، زود متوجه شوم.

بهاره قانع نیا - از دیشب با خوش‌حالی گوش هایم را تیز کرده بودم تا اگر پچ‌پچی، حرفی یا صدایی در خانه پیچید، زود متوجه شوم. چشم‌هایم‌مثل عقاب دنبال طعمه می‌گشت، دنبال ردی، نشانه‌ای یا هر چیزی که از آرزوی دلم خبر بدهد.

حتی چندین‌بار توی صورت مامان و بابا، عزیزجان و آقاجان زل زدم بلکه یک نفر ابرویی بالا بیندازد یا چشمکی حواله‌ی دیگری کند. آن وقت من دستشان را بخوانم و متوجه کل ماجرا بشوم. دریغ از سوتی کوچکی که برایم بشود کور‌سوی امید!

فردای آن روز ۲۲ بهمن بود و روز تولد من. ذهن‌ کنجکاوم در جست‌وجوی نشانه‌ای از جشن تولد و سورپرایز‌های مربوط به آن بود. هرچه منتظر شدم، حرف و حدیثی رد و بدل نشد که نشد.

صبح که بیدار شدم، طبق معمول هرسال، مامان و بابا رفته بودند راهپیمایی. آقاجان مثل همیشه داشت رادیو گوش می‌داد و چای می‌نوشید. عزیزجان هم به پاهایش پماد ضد درد می‌مالید. تا ظهر دندان روی جگر گذاشتم. ۱۰ بار تلفن همراهم را نگاه کردم اما نه زنگی، نه پیامی، نه هیچ چیز دیگر.

همه‌چیز مشکوک و در عین حال طبیعی بود. نه از بابا خبری بود، نه مامان.

انگار بین روزمرگی‌ها و خستگی‌های زندگی، تولدم را فراموش کرده بودند. من هم از حرصم کتاب علومم را برداشتم و افتادم به جانش. شنبه امتحان داشتیم و باید حسابی درس می‌خواندم. نفهمیدم کی ساعت ۲ شد.

صدای گرم‌ مامان توی خانه پیچید. کتاب را بستم ‌و خوش‌حال از اتاق زدم بیرون. منتظر بودم دست‌کم با یک کیک کوچک روبه‌رو بشوم اما انگار راستی خبری نبود!
بابا هم آمد، دست‌خالی.

سفره را انداختیم و ناهار خوردیم. از تلویزیون صدای سرودهای انقلابی پخش می‌شد و پشت سر هم جشن و شادی مردم را از سالگرد پیروزی انقلاب نشان می‌دادند.
توی دلم گفتم: «خوش به حال انقلاب! هیچ‌کس سالگردش را فراموش نمی‌کند. اما من طفلک هرچه بزرگ‌تر می‌شوم بیشتر فراموش می‌شوم.»

بعد از ناهار، طبق معمول همه‌ی روزهای عادی، همه خوابیدند. انگار نه انگار توی دل من ولوله برپاست!

یک لحظه گریه‌ام گرفت. خانواده ام را دوست داشتم، ولی حق من امروز این نبود. باید الان بین یک عالمه بادکنک و کاغذرنگی بودم، در کنار پدر و مادرم و دوستانم. کلاه شادی سرم می‌گذاشتم و شمع ۱۳ روی کیکم را فوت می‌کردم، کیکی که رویش نوشته باشد: «عزیزم، تولدت مبارک!»

توی تلویزیون مردم یک کیک پخته بودند این هوا: ۳ برابر قد من، با کلی تزیین آن‌چنانی.
روی کیک نوشته بودند: چهل‌وچهارمین سالگرد انقلاب عزیزمان مبارک!

آه سرد ‌‌و‌ کوتاهی کشیدم. توی سیزده‌سالگی که این‌طور بی‌رحمانه فراموشم‌ کنند، توی چهل‌وچهارسالگی لابد اسمم را هم یادشان می‌رود!

کسی توی تلویزیون خواند:

بیست‌ودوی بهمن
بیست‌ودوی بهمن
روز از خود گذشتن
روز از خود گذشتن
روز آزادی ما
روز نجات میهن

ناگهان بغضم ترکید. دیگر چه‌قدر باید از توی رادیو و تلویزیون تاریخ را تکرار کنند تا این‌ها یادشان بیاید تولد من است؟!

کمی برای غم‌انگیزترین تولد عمرم گریه کردم که مامان آمد و‌ گفت: «پا شو بیا بیرون، ببین کیا اینجان! دوستات اومدن دنبالت، می‌خوان ببرنت ... »
چشم‌های قرمزم را که دید، ادامه‌ی حرفش را خورد. نگران شد و نزدیکم نشست.

- اتفاقی افتاده؟
- نه، هیچ‌چی.

- پس چرا چشمات قرمزه؟
- هیچ‌چی. تلویزیون نگاه می‌کردم.

مامان سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند.
- پا شو، خجالت بکش! آدم برای یک کیک و‌ ۴تا بادکنک گریه می‌کنه؟!
- نه، من فکر کردم فراموشم‌ کردین. برای همین ناراحت شدم.

مامان بیشتر خندید: «آدم مگه تولد بچه‌اش رو فراموش می‌کنه؟! اونم چنین تولدی توی چنین روزی! هیچ‌وقت خاطره‌ی اون روز یادم نمی‌ره. هنوز لحظه‌به‌لحظه‌ش جلو چشممه. یادش بخیر! بعد از کلی راه‌پیمایی به همراه بابات، با پای خودم رفتم بیمارستان و به دنیا آوردمت!»

لبخند زدم. از حرف‌های مامان دلم گرم شد.
بیرون که رفتم، دیدم دوستانم نشسته‌اند توی پذیرایی ‌و دارند با عزیزجان و آقابزرگ می‌گویند و می‌خندند. توی دلم قند آب شد!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.